سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افسانه ی عشقی (3) تنها یک عشق واقعی در دنیا وجود دارد که برای م


افسانه ی عشقی (3)  تنها یک عشق واقعی در دنیا وجود دارد که برای من مناسب است .
در هررابطه ای ، زمانی فرا می رسد که از خود می پرسیم :

آیا آن مرد همان شوهر ایده آل من است ؟
یا
آیا آن زن همان همسر ایده آل من است ؟

قسمتی از مشکل ما در پاسخ به این سؤال ، مربوط به کلمه ی همان است . چرا که این پیش فرضی را برای شخص قرار می دهد که فقط و فقط در این دنیا یک همسر مناسب وجود دارد و این که ما باید همان یک نفر را پیدا کنیم و گرنه خوشبخت نخواهیم شد .هیچ کس حتی اگر شبیه آن فرد نیز باشد ، پذیرفته نیست .ما باید مطمئن شویم که عاشق «همان »یک نفر شده ایم .
بنابراین وقتی مجردیم ،با نگاهی تردید آمیز از گذرگاه زندگی عبور می کنیم : هر شریک بالقوه را زیر ذره بین به دقت معاینه می کنیم .هرعیب او را به عنوان مدرکی دال بر این که او «همان »نیست ، می گیریم .آن « همان »باید بهتر حرف بزند ، دو بچه از ازدواج قبلی اش نداشته باشد ، بیشتر پول در بیاورد ، ده پوند اضافه وزن نداشته باشد .اما در این تلاش خود به منظور اجتناب از اشتباه و از دست ندادن همان چه بسا که غالباً خود را از تجربه ی عشق واقعی و ازدواجی سالم ، محروم می کنیم .
وقتی به ازدواج با کسی فکر می کنیم به خصوص در شرایط دشوار ، به طرزی پنهانی از خود می پرسیم :«آیا همان همسر مطلوب من است ؟ »یا «آیا شخص دیگری نیز وجود دارد که با او خوشبخت تر باشم ؟ »

عواقب باور به افسانه ی عشقی (3)

1 ـ همسر خود را با آن تصویر رویایی مقایسه می کنید که از همان یک نفر در سر خود ساخته اید .از درک منحصر به فرد بودن آن شخص ، باز می مانید .
تامی ،مهماندار هواپیما ، سی و چهار ساله ، خوش رو و جذاب است که یک روز به امید درک این موضوع که چرا نمی تواند با کسی ازدواج کند ، به یکی از سمینارهای من آمده بود .او گفت :«نمی دانم چه مشکلی دارم ؟ تمام دوستانم ، یا ازدواج کرده اند و یا نامزد دارند ، اما به نظر می رسد که من نمی توانم کسی را انتخاب کنم که برایم مناسب باشد ».
از او پرسیدم :«آیا کسی به تو پیشنهاد ازدواج داده است ؟ »
او جواب داد :«موضوع همین است .مرتباً مردهای زیادی به من پیشنهاد ازدواج می دهند که به من علاقه مند هستند .درابتدا شوق و اشتیاق زیادی نسبت به آن ها احساس می کنم ، اما ظرف یک یا دو ماه سرد می شوم و آن ها را رد می کنم .پارسال فکر می کردم ، سرانجام کسی را پیدا کرده ام که بتوانم زندگی ام را با او شروع کنم .ما به مدت چند ماه با هم نامزد بودیم ، در ابتدا همه چیز خوب و مطلوب بود ، اما بعد ،چیزهای کوچکی از او مرا اذیت می کرد و تمام چند ماه گذشته ،مدام دعوا کردیم تا سرانجام نامزدی مان به هم خورد ».
همین که بیشتر با تامی صحبت کردم ،فهمیدم که او بسیار ، «کمال گرا » است .از دید او ، یک ازدواج مطلوب رابطه ای است که در آن هیچ اختلافی نباشد .مهمتر از همه ،اینکه هیچ چیز درباره ی همسرش وجود نداشته باشد ، که او نپسندد.تامی با ایمان به افسانه ی عشقی (3)بزرگ شده بود ، «یک جای دنیا مرد مطلوب منتظر اوست و تنها اوست که می تواند خوشبختش کند و بس »به همین دلیل هم به مجرد این که در روابطش چالشی پیدا می شد، به طرزی ناخودآگاه با مقایسه کردن نامزد خود با همان آقای مطلوب جا می زد و طبعاً همگی در این آزمون مردود می شدند و در این میان او هیچ وقت این فرصت را پیدا نمی کرد که به کسی علاقمند بشود و ازدواج کند .
من به تامی کمک کردم تا منشأ و خاستگاه تصویر غیر واقعی خود را از مرد مطلوب درک کند که او را از داشتن هرگونه رابطه ی واقعی بازداشته بود . سه ماه بعد ، نامه ای از او دریافت کردم در آن گفته بود با نامزد قبلی خود، ازدواج کرده است .از این که این بار او را تا بدین حد متفاوت یافته بود ، متعجب بود :«او همان شخص قبلی است و این من هستم که انتظار ندارم او خیلی مطلوب باشد .این موضوع برای من دوست داشتن او را همانطوری که هست ، ساده تر کرده است » .
2 ـ باور به افسانه عشقی (3)ما را از شروع یک زندگی جدید ، پس از آن که زندگی قبلی پایان پذیرفته است ، باز می دارد .
دومین ایرادی که به افسانه ی عشقی (3)وارد است این است ، که شما را از شروع مجدد ، پس از پایان رابطه به دلایلی چون :طلاق یا مرگ باز می دارد ؛ روابطی که امیدوار بودید یک عمر ادامه پیدا می کردند .اگر فقط به یک عشق حقیقی باور دارید و سپس آن یک نفر را از دست بدهید ، بقیه ی عمرتان را با قلبی تنها و مطمئن از این که هیچ کس دیگری نمی تواند جایگزین همسرتان باشد ،خواهید گذراند .
چندین سال پیش زنی را ملاقات کردم که در اینجا او را دوریس می نامم .در آن زمان دوریس شصت و یک ساله بود و مدت دو سال بود که پس از چهل سال زندگی مشترک ،بیوه شده بود .شوهرش مدت ها با سرطان دست و پنجه نرم کرده بود .دوریس چند سال گذشته را صرف این کرده بود که خود را به زندگی بدون او ،وفق دهد .حال ، فامیل و دوستانش او را تشویق می کردند که دوباره با مردی ازدواج کند .او در مقابل این موضوع مقاومت می کرد و علاقه ای نشان نمی داد .
هنگام ناهار به من توضیح داد که :«من عشق و زندگی خود را داشته ام .ما سال های زیاد ، زندگی فوق العاده ای داشتیم .چرا برای پیدا کردن کسی که وجود ندارد تا جایگزین شوهرم شود ، این طرف و آن طرف بروم ؟ انسان فقط می تواند یک عشق حقیقی را در تمام طول عمر خود به دست بیاورد ».
من به دوریس توضیح دادم که یک همسر جدید هرگز جایگزین شوهر مرحوم او نخواهد شد .اما می تواند فرصتی به او بدهد تا زندگی جدید و متفاوتی را تجربه کند .دوریس با تعلل گفت :«نمی دانم ، فکر می کنم برای این کار ،خیلی پیر شده ام »
شش ماه گذشت .دوریس به من تلفن کرد:«فکر می کنم به کمک احتیاج دارم ».موضوع از این قرار بود که یک آقای شصت و چهار ساله به نام ساول ، با او از طریق یک مؤسسه خیریه که دوریس با آن همکاری می کرد ، آشنا شده
بود.ساول پانزده سال بود که از همسرش جدا شده بود ، اما هرگز زنی را پیدا نکرده بود که در زندگی اش با او سهیم شود ، تا آنکه دوریس را دیده بود . دوریس توضیح داد :«او می خواهد با من ازدواج کند .موضوع این است که من هم به او علاقه مند شده ام .مدت چهار ماه است که همدیگر را می شناسیم.ابتدا من به او به دیده ی یک همکار در برنامه های اجتماعی نگاه می کردم .حال او از ازدواج صحبت می کند و وقتی موضوع ازدواج را پیش می کشد ، نفسم بند می آید و همه اش به این موضوع فکر می کنم که این ازدواج تا چه حد با ازدواج قبلی ام متفاوت خواهد بود .از این که دوباره شوهر دارم ، خوشحالم .آخر مگر من با او چه کار کرده ام ؟ ».
با لبخند به او پاسخ دادم :«به او مهر ورزیده ای، اما نه به طرزی که شوهرت را دوست داشتی ، بلکه به طرزی جدید و متفاوت ، چیز فوق العاده ای درباره ی عشق وجود دارد :شما می توانید در حالات متفاوت آن را تجربه کنید .
دوریس با خجالت پرسید :«منظور شما این است که مسئله ای نیست او را دوست داشته باشم ؟ »
من به او اطمینان خاطر دادم که هیچ مسأله ای نیست .
آن ها دو ماه بعد ،ازدواج کردند و به طرز باشکوهی خوشبخت هستند .هر چند وقت یکبار ،دوریس به من زنگ می زند و از زندگی اش می گوید :« غافلگیر شده ام .شوهرم را خیلی دوست داشتم .اما ساول را هم به همان اندازه ، ولی به گونه ای متفاوت ، دوست دارم .چه کسی می توانست فکر کند که یک مادر بزرگ هم فرصت دوباره ای داشته باشد ؟ ».
چیزی نمانده بود که دوریس یک زندگی فوق العاده را با ایمان به افسانه عشقی (3)، از دست بدهد .افسانه عشقی (3)می گفت که فقط یک عشق حقیقی وجود دارد .
برای شما همسران بالقوه مناسب زیادی وجود دارند .

واقعیتی که درمقابل افسانه ی عشقی (3)وجود دارد این است که :

این امکان وجود دارد که عشق حقیقی را با بیش از یک نفر تجربه کنید . شریک های بالقوه زیادی وجود دارند که می توانید با آن ها خوشبخت شوید .
نمی توانم به شما بگویم چه تعداد شریک بالقوه برای شما روی زمین زندگی می کنند ، اما قویاً باور دارم تعداد امکاناتی که شما بتوانید خوشبختی و عشق را تجربه کنید ،محدود به یک شخص نمی شود .من از تجربیات شخصی خود می دانم که قلب یک انسان ظرفیت فوق العاده ای برای عشق ورزیدن دارد و اینکه ما مقدارعشقی را که اجازه می دهیم در زندگی از آن بهره مند شویم محدود می کنیم ،فقط به این دلیل که به افسانه های عشقی باور داریم .باور دارم که اگر دو نفر را سرگردان در یک جزیره ی متروک رها کنید ، به طوری که مجبورباشند باقی عمرشان را با هم بگذرانند ، به احتمال بسیار قوی ،همسران خوبی خواهند شد .درحالی که ممکن است تصویر فوق ، لزوماً رویای رمانتیک شما از یک زندگی مطلوب نباشد .اما به طرز خوبی این نکته را به تصویر می کشد که عشق ورزیدن به تنهایی آن قدر لذت بخش است که اگر فقط به ما فرصت داده شود ،راه هایی برای دوست داشتن انسان هایی که فکر نمی کردیم آن ها را دوست داشته باشیم ، پیدا خواهیم کرد .
هر عشق حقیقی ، قلبمان را در مسیری متفاوت رشد می دهد و هررابطه ای به گونه ای به ما خدمت می کند .آیا این بدان معنا است که اهمیتی ندارد شما با چه کسی ارتباط دارید ؟ «البته که نه ».درواقع این موضوع ، مسئله ی تفاهم را خیلی مهم تر می کند .پیدا کردن همسری که با او تفاهم داشته باشید ،فرمول یک رابطه ی سالم و پردوام است .